صبح تا شب بدوبدو میکنی، شب هم که خواستی سرت را روی بالش بگذاری و چند ساعت بخوابی، تا صبح باید کابوس اجارهخانه و پول خورد و خوراک و قبض آب و برق و هزارجور خرج ناجور را تحمل کنی....
خیلی دلش گرفته بود. این اواخر هم که یکی از دوستان مشترکمان 500هزارتومان از او قرض گرفت و نداد، دل شکستهتر هم شد:
«این پولها که توی این تورم بینهایتدرصدی، سنار هم نمیارزد. حرف من این است که 3ماه از موعد صاف کردن بدهی گذشته، چرا تلفنم را جواب نمیدهی؟ گوشی را بردار، مثل مرد بگو ندارم.
سال دیگر میدهم، اصلا نمیدهم. رفیق نیستم اگر چون و چرا کنم». گفتم برو سفر، گفت حوصله ندارد: «ایبابا، مسافرت هم دل و دماغ میخواهد». از من اصرار بود، از او انکار. حرف سفر 2نفره به مشهد را که پیش کشیدم، گفت هنوز هم از سفر هوایی میترسد، بلیت قطار هم نمیشود بههمین آسانیها پیدا کرد. گفتم امتحانش ضرری ندارد، به خدا توکل کردم و رفتم راهآهن.
-آقا بلیت مشهد دارید، برای این هفته؟
-این هفته؟ نه قربان، ظرفیت تا یکماهونیم دیگر تکمیل است.
-یعنی اصلا راه نداره؟
-اصلا. متاسفم... مگر اینکه کسی کنسل کند.
امیدم ناامید میشود. کی توی این شلوغیراضی میشود بلیت قطارش را پس بدهد؟
راهم را که میگیرم تا برگردم، هنوز چند قدمی از باجه دور نشدم که زن میانسالی را میبینم، وارد میشود: «آقا این 2تا بلیت مشهد مال من و شوهرمه. نمیتونیم بریم، اگه میشه پس بگیرینش». صندوقدار صدایم میزند، اما قبل از آنکه کلمه از دهانش بیرون بیاید، مقابلش ایستادهام.
بلیتها با اسم جدید صادر میشود. دم در، موقع خروج، همان خانمی که بلیتش را کنسل کرده، میبینم که به طرفم میآید: «آقا شما رو به خدا، میخواستم با شوهرم برم پابوس آقا، 500تومن لنگی پول عملش رو داشتیم که جور شد. گفتیم بعدا میریم. شوهرم پسفردا جراحی قلب داره. رفتید پیش آقا، دعاش کنید حتما...»
خداحافظی میکنم با زائری که زیارت برایش میسر نشد و مستقیم میروم سراغ دوست دلگیرم: «سفر ردیف شد رفیق».
ما تشنگان عشقیم...
ساعت حرکت قطار، حول و حوش 9شب است. مهیای رفتن شدهایم، داخل کوپه که میشویم، همسفرانمان را میبینیم؛ یک آقا و خانم نه چندان جوان، همراه یک دختر بچه و البته پیرمردی که انگار پدر یکی از آنهاست. قطار تاخیر زیادی ندارد. راه میافتیم و ما، چون رو به انتهای ترن نشستهایم، تهران را میبینیم که انگار دور میشود از ما، دور و دورتر.
یکجور حس غریب داریم، نوعی اشتیاق ناشناخته، البته همراه با چیزی شبیه اضطراب. از ری و ورامین که رد میشویم، انگار باورمان میشود راستیراستی مسافریم. «مسافر» چه کلمه عجیبی! نور چراغهای یک در میان جاده، میخورد به شیشه سرد قطار. پردهها را میکشیم.
همسایهها، پیرمرد را میخوابانند روی تخت پایینی: «پدرجان مواظب باش نیفتی» و نگاهی صمیمی به من که روی تخت پایین این طرف میخوابم: «آقا تورو خدا حواستون باشه. نیفته پیرمرد...» در کوپه را قفل و چراغها را خاموش میکنیم. سرم را که روی بالش میگذارم، ضربان منظم چرخ قطار روی ریل، همه روحم را تسخیر میکند.
پیش خودم فکر میکنم این چه آواز عجیبی است که این وقت شب، بیابان را پر کرده است؟ راستش کمی میترسم. انگار همه عمرم، ثانیهبهثانیه با همین آهنگ از جلوی ذهنم میگذرد. وحشتزده، از خودم میپرسم، ما که برای رفتن آمده بودیم، این همه تدارک برای چند هزار سال ماندن است؟!
چشمانم سنگین شده. درست نمیدانم چندوقت است که خوابم برده، اما با صدای سوت قطار بیدار میشوم. اینجا سبزوار است. بلندگو 20دقیقه توقف برای نماز صبح را اعلام میکند. دوستم را صدا میزنم و آرامآرام به سمت درهای خروجی واگن حرکت میکنیم. حدود 300،200متر پیادهروی انتظارمان را میکشد تا به وضوخانه برسیم.
با صورت خیس از وضوخانه بیرون میآییم و سرورویمان را به نسیم خنک اواخر شهریور میسپاریم. چراغهای مهتابی مسجد ایستگاه، آسمان ستاره باران سبزوار را روشنتر کرده است. قامت نماز را که میبندیم، پیرمرد همسایه را میبینیم که یک صف جلوتر از ما، «نشسته» نماز میخواند. حکایتش برایم جالب میشود. قدمزنان به سمت قطار برمیگردیم که دوباره صدای سوتش بلند میشود: «مسافران محترم! قطار آماده حرکت است».
شهد شیرین وصال
«پردهها رو کنار بزن، بذار آفتاب بزنه» این را دوستم میگوید. مثل اینکه نیشابور را هم رد کردهایم و بیشتر از هر زمان دیگری به شهد عطششکن وصال نزدیک شدهایم. آرام با دوستم مشغول صحبت میشوم و مناظر اطراف را از پنجره تماشا میکنم. همین که برمیگردم، نگاهم به نگاه پیرمرد همسایه گره میخورد.
سرنوشتش هر لحظه برایم جالبتر میشود. دیگر نمیتوانم مقاومت کنم: «پدرجان شما اهل مشهدی»؟ دوست دارم این سوال، آغازکننده یک گفتوگو باشد، اما سکوت میکند؛ سکوتی طولانی که صدای پسرش آن را میشکند: «نه حاجی. اصلیتمان کرد است، پدر را میبریم برای زیارت».
پیرمرد به زبان میآید: «حجه الوداع». پسر ادامه میدهد: «بابا همیشه میگوید مشهدالرضا(ع)، حج فقراست». با پسرش برای گرفتن چای و صبحانه بیرون میرویم که یکدفعه بغض میکند: «دکتر گفته یک ماه دیگه کارش تمومه. 10سالی هست که نتونسته بیاد زیارت.
از وقتی خبر رو شنیده، فقط زیارت رو آرزو میکنه. سرایدار آپارتمانم. دستم خالی بود. دست آخر دیدم چارهای نمونده، از واحد طبقه همکف، 500هزار تومن قرض کردم. خدا خیرش بده پزشکه؛ جراح قلب. نه نگفت...». به کوپه برمیگردیم و وسایلمان را جمع میکنیم. قطار آرامآرام وارد ایستگاه میشود. پیاده میشویم و میرویم به سمت تاکسیرانی. مقصد جایی حوالی حرم است؛ یک هتلآپارتمان کوچک که بشود آنجا اطراق کرد.
هتلها و مهمانپذیرهای اطراف حرم پر از مسافر است. این وقت سال تعجب چندانی هم ندارد. چیزی حول و حوش نیمساعت پرسه میزنیم تا یک مورد مناسب پیدا کنیم. حالا چند دقیقهای هست که توی اتاق، روی تخت دراز کشیدهایم. تقریبا ظهر است و گرسنگی هم به خستگی راه اضافه شده:
«واسه نهار چی کار کنیم»؟ این پرسش دوستم، سوال من هم هست. به شوخی میگوید:«مهمون آقاییم. هر چه پیش آید خوش آید». خیلی طول نکشید تا در اتاق به صدا درآمد: «خسته نباشید، فیش غذای صحن امام رضا(ع) مخصوص زواره، التماس دعا»! فکر نمیکنم او متوجه دلیل قهقهه ما بلافاصله بعد از خداحافظی و بستن در شده باشد. هر چه هست اما، حالا دیگر احساس غربت نمیکنیم. چند دقیقه استراحت و بعد وضویی دوباره و حرکت به سمت حرم...
گنبد و گلدستهها...
از هتل خارج میشویم و راه میافتیم. داخل خیابان که میپیچیم، برق گنبد طلای آقا چشمنوازی میکند. گوشه پیادهرو آدمهای زیادی دیده میشوند که به حرم امامرضا(ع) ادای احترام میکنند. بعضیها زیارتشان تمام شده، بعضیهای دیگر هم مثل ما تازه عازم حرماند.
سلامی از دوردست نثار آقاامامرضا(ع) میکنیم و به راهمان ادامه میدهیم. پیادهرو پر است از مغازههای عطرفروشی و عرضه سوغات؛ از مهر و تسبیح و جانماز گرفته تا انگشتر عقیق و مشک و عنبر و پارچه متبرک شده سبز. هر چه جلوتر میرویم، تپش قلبمان شدیدتر میشود.
انگار یک دوست دیرینه، آنجا کمی جلوتر انتظارمان را میکشد. حالا دیگر به ابتدای خیابان نزدیک شدهایم. دوستم را میبینم که غرق تماشاست؛ پسربچه شیرینی که جلوی پای پدرش ایستاده و با ماکت حرم مطهر در یک عکاسی عکس میاندازد، حسابی نظر او را جلب کرده. قدمزنان به صحن نزدیک و نزدیکتر میشویم و پرنده اشتیاق، هر لحظه در وجودمان اوج میگیرد.
بازرسیهای بدنی معمول و متداول به انجام میرسد تا بتوانیم از در اصلی وارد شویم. تمام شد. حالا ما اینجا ایستادهایم، درست روبهروی مرقد ثامنالحجج(ع). آن پرچم سبز همیشگی بالای گنبد، تن به باد داده و با پیچ و خمش دلبری میکند. برق گنبد و منارهها انگار با درخشش آفتاب رقابت میکند.
هوا به شدت عطرآگین است. بیقراری امانمان را بریده. همان راه قدیمی خودمان را در پیش میگیریم و میرویم تا به اصلیترین صحن حرم رضوی برسیم؛ جایی در قلمرو تشنهلبانی که در انتظار جرعهای آب گوارا، مقابل سقاخانه حرم آقاصف کشیدهاند. بعضیها به لیوانی بسنده میکنند و بعضیهای دیگر، ظرف را برای سوغات بردن زیر شیر آب میگیرند.
قیامتی است اینجا. انتهای همین چشمانداز پنجره فولادی را میبینیم که آخرین امید بیماران ناامید است. خیلیها آنجا زانو زدهاند و دعا میکنند.«دعا»؛ همان معجزهای که این آخریها، تحقیقات مفصل اروپاییها نشان داده به شدت در درمان بیماری حتی از نوع سختش موثر است. محو تماشا شدهایم که خنکای پرواز کبوترهای مشهور حرم بالای سرمان، نگاهمان را از زمین به سمت آسمان میچرخاند.
راستی آسمان اینجا چهقدر آبی است. یاد حرفهای مسئول رستوران قطار افتادم: «زبانم لال اعتقاد هم که نداشته باشی، همین که آنهمه آدم یکجا دور هم جمع میشوند و برای بهترشدن اوضاع دعا میکنند، کلی انرژی مثبت بهوجود میآید. ای کاش همه ما همیشه مثل زائرها بودیم؛ بیادعا و صمیمی....» به خودمان که میآییم، نیمساعتی هست که جلوی صحن ایستادهایم. به دوستم نهیب میزنم و هر دو راه میافتیم به سمت داخل حرم؛
اینچه شوری است که در سر دارم...
اگه صدتا راز دل همه بنهفته باشی...
وارد حرم که میشویم، معماری منحصر به فردش میخکوبمان میکند. لوسترها و آویزهای بلند و شکیل، گچبریهای استثنایی و در و دیوار زرین. قدم به قدم که جلوتر میرویم، انگار به دوستی نزدیک میشویم که سالها پیش، همینجا با او خداحافظی کردهایم و دیگر سراغش را نگرفتهایم.
هیجانزده شدهام. خیل زائرانی را میبینم که روبه ضریح مبارک ایستادهاند و دعا میخوانند. اینجا انگار هیچ رازی قرار نیست سر به مهر بماند. آدمها با دوستشان حرف میزنند و دردها راسبک میکنند. یکی از دردهایش میگوید و دیگری از گرفتاریهایش. آن یکی دانشجویی است که حالا به امید نمره آمده و این یکی انگار پدر پریشانخاطری است که بیماری قند دارد، پسر بچه شیرین 4سالهاش را از او میگیرد.
کمی دورتر تعدادی از مردم را میبینم که دور یک جوان خوشقدوبالا جمع شدهاند. احوالش را میپرسم. جواب میدهند قهرمان جهان است. قبل از اعزام به مسابقات اینجا آمده تا از آقایش کمک بخواهد.«عجب قوت قلبی است وجود مبارک آقاامام هشتم(ع)» دوستم این را میگوید و از من جدا میشود تا دستی به ضریح برساند.
من اما هاج و واج ماندهام. هنوز متحیر این همه شور و اشتیاقم که یک نفر، با اشاره دستش توجهم را به خودش جلب میکند:«این آقای خادم را میبینی؟...است، یکی از بزرگترین دانشمندان و پژوهشگران کشور، سالی چند روز نذر خدمت زوار امامرضا(ع) را دارد. من زیاد میبینمش اینجا. زمین جارو میزند، دستمال میکشد و بچههای روی زمین مانده را بغل میگیرد.
انگار نه انگار استاد دانشگاه است و هزار تا دانشجو دارد..». من متحیر ماندهام از این همه ارادت قشنگ. گاهگاهی صدای همهمه مرقد با فریاد دعوت به فرستادن صلوات قطع میشود. صبرم را از کف میدهم و به سیل جمعیت میپیوندم. دور میزنم و با تلاش دستم را گاهی به ضریح معطر میرسانم.
چنددقیقهای زیارت میکنم و صدای اذان بلند میشود. حالا جمعیت رفتهرفته صحن را ترک میکنند تا به نماز بایستند و با حضرت دوست حرف بزنند. تمام صحنها مملو است از نمازگزار. خدایا چه شور عجیبی. شانه به شانه، پهلو به پهلو. اگر این جمعیت عاشق همیشه با هم باشند، چه کسی تنها میماند؟
نماز جماعت تمام میشود و ما موقتا حرم مطهر را ترک میکنیم تا به مسافرخانه برگردیم. تا روز آخر اقامت، چند مرتبه دیگر هم سعادت زیارت نصیبمان میشود. تا آن غروب دلگیر برگشتن که این مرتبه مجبور میشویم با اتوبوس مشهد مقدس را به سمت زندگی روزمره ترک کنیم...
مقدمت گلباران، آقا
چند روزی بود که از دوستم خبر نداشتم. آخرین ملاقاتمان مربوط به همان صبح زودی میشد که در ترمینال تهران دیدمش و شنیدم که میگفت حالش خیلی بهتر شده. تا امروز از او بیاطلاع بودم که صبح زود زنگ زد و هیجانزده ماجرایی را برایم تعریف کرد. گویا دوست بدهکارش بعد از مدتها سراغش را گرفته بود:
«زنگ زد و خیلی عذر خواست. گفت خجالت میکشیده جواب تلفنم رو بده. میگفت پول رو تهیه کرده و گذاشته توی پاکت که بیاره بده به من، اما گم شده. تو این چند وقت هم مشخصات پاکت رو نوشته و زده به شیشه مغازهاش. تا اینکه بالاخره دیشب یه پسر دانشجو رفته در مغازه و 500هزارتومن پول تحویلش داده.
پسره گفته مطمئنه که پاکت رو خودش پیدا کرده، اونموقع دنبال صاحبش گشته، اما پیدا نکرده. اون هم که حال عموش بد بوده و واسه جراحی قلبش نیاز فوری به پول داشته، همه مبلغ رو داده به عموی مریضش. آگهی جلوی درمغازه رفیق مارو هم دیروز عصر دیده. مثل اینکه این 500هزارتومن رو هم توی یه مسابقه دانشگاهی برده. گفته بودن جایزه برنده، کمکهزینه سفر به مشهده... راستی امروز چندمه». آنچه را گذشته باور نمیکنم به تقویمم نگاه میکنم، اما قبل از آنکه تاریخ را ببینم، نگاهم به مناسبت روز میافتد: «سالروز میلاد فرخنده امام رضا(ع)»؛ مقدمت گلباران آقا!
همشهری زندگی